شاید یکی از مشـکلاتی که افراد بیشـترین شکایت را از آن دارند مشـکلاتی اســت که در روابط عاشـقانه با آن روبه رو هسـتند . این شـاید یک مشکل همگانی در سر تاسر دنیا باشد چرا که بیشتر موارد افراد با ترس هایی در این روابط مواجه هسـتند که حتی برای خودشـان شـناخته شده نیست و یا به قدری غیر منـطقی به نظر میرسـد که طرفیـن حتی از ابراز آن احسـاس شرم میکنـند.
بعضیها از اینکه مورد دوست داشته شدن قرار بگیرند میترسند،
آنها میترسـند از اینکه :
_اگر بیش از حد به دیگری نزدیک شـوند، مورد سوءاســـتفاده عاطفی قرار گیـرند و یا در بازی هایی بیـفتـند كه قواعدش را بلد نیـستند.
_دسته دیگری هم هسـتند که با وجود اینکه ترس از صمیمـیت ندارند اما کلاً با کسـی صمـیمی نمیشوند چون شخصیتی “نجوش”دارند؛ آنها در طول زندگیشان به این باور رسیدهاند كه صمیمی نشدن، برایشان منفعت بیشـتری دارد تا صمیمی شدن.
_ دسته سوم افرادی هستند که زیادی صمیمی میشوند و به قول معروف “چای نخورده پسرخاله میشوند”. در کل، هیچ كدام از این سبكهای صمیمیت، سبك های سالمی نیستند و در دراز مدت به ضرر فرد تمام می شوند.
ما در اینجا در خصوص دسته اول صحبت میکنیم. یعنی افرادی که از نزدیک شدن و صمیمی شدن بیش از حد با آدمهای صمیمی زندگیشان وحشت دارند و همیشه در دو قطب “نزدیک بودن بیش از حد” و “فاصله داشتن بیش از حد” در نوسان هستند.
آدمهایی که با این دسته از شخصیت ها زندگی میکنند نیز دائما اسیر کلاف سـردرگم آنها هستند. آنها نمیدانند که تکلیفشان دقیقاً چیست و دقیقاً در کجای رابطه باید بایستند که موجب آزار و اذیت او نشوند. این دسـته از افراد با وجود اینکه به شدت دوسـت دارند با دیگران صمـیمی بشـوند و به آنها نزدیکتر شـوند اما هر بار که از خط قرمز مجـازی که در این زمینه برای خودشـان ترسیم کردهاند فراتر میروند به شدت دچار تردید و اضطراب میشوند، دست و پای شان را گم میکنند و کلافه میشوند و به دنبال بهانههای هر چند کوچک میگردند تا دوباره رابطه را بهم بزنند و به خلوت تنهاییشان برگردند. در واقع آنها نه از صمیمی شدن بلکه از عواقبِ ناشی از صمیمی شدن با آدمهای صمیمی می ترسند.
اما دلیل ترس چنین افرادی از عواقب صمیمی شدن و نزدیک شدن به افرادی که دوست شان دارند چیست؟
این امر تا حدودی بر می گردد به تجربیات دوران کودکی و حتی چند سال اخیر آنها. به عنوان مثال فرض کنید که در کودکی با کسی که بسیار صمیمی بوده اید نظیر پدر، مادر، خواهر، برادر و یا یکی از بستگانتان، از لحاظ جسمانی و یا روانی به نوعی به شما آسیب زده باشند. مثلاً پدرتان را دوست داشته اید اما هر بار شما را مورد انتقاد و سرزنش قرار داده اســت. یا مادرتان را که خیلی دوستش داشتید اما ناگهان از دستش داده اید. در نتیجه در ذهن شما بین “صمیمیت” و “احتمال وقوع یک پیامد منفی”، رابطه ای برقرار می شود. پس از آن، هر بار که قصد صمیمی شدن و نزدیک شدن به فردی را داشته باشید دچار تردید و اضطراب میشوید (نکنه دوباره همون اتفاق بیفته!؟). در این حالت، منتظر کوچکترین بهانه و فرصتی هستید تا یک نکته منفی در طرف مقابل تان پیدا کنید و پرونده او را علیرغم میل باطنی در ذهنتان ببندید.
در ذهن این افراد چه میگذرد؟
1.اگه خیلی باهاش صمـیمی بشم ، اونوقت اگه به هر دلیلی از دسـتش بدم نمی تونم خـودم رو جمع و جور کنم! ، در نتیـجه بهـتره که اصلا زیاد باهاش صمـیمی نشم!
2. اگه خیلی باهاش صمـیمی بشـم ، اونوقت ممـکنه در او انتظاراتی نـسبت به من ایجاد بشـه که من از عهده برآورده کردنشـون بر نیـام! ،در نتیجه بهتره که اصلا زیاد باهاش صمـیمی نشم!
3. اگه خیلی باهاش صمیـمی بشم ، اونوقت اگه یهو بزاره بره آسـیب زیادی می بینم! ،در نتیجه بهتره که اصلا زیاد باهاش صمیمی نشم!
4. اگه خیلی باهاش صمـیمی بشم ، اونوقت اگه احساسـش نسـبت به من عوض بـشه خیلی لطمه میخورم! ،در نتیجه بهتره که اصلا زیاد باهاش صمیمی نشم!
5. اگه خیلی باهاش صمـیمی بشم ، اونوقت ممکـنه حسـش نسبت به من عادی بشـه و دیگه براش تازگـی و جذابیـت نداشــته باشم! ،در نتیـجه بهتره که اصلا زیاد باهاش صـمیمی نشم!
6. اگه خیلی باهاش صمیـمی بشم ، اونوقت ممـکنه وارد حریم خـصوصی زندگیم و بشـه و ازم سوء اســـتفاده کنه و یا بهم آسـیب بزنه! ، در نتیجه بهتره که اصـلا زیاد باهاش صمـیمی نشم!
7. اگه خیلی باهاش صمیـمی بشم ، اونوقت ممکنه تمام شـأن و قدرتی که پیشـش دارم زیر سؤال بره و به اندازه قبل براش ارزش نداشـته باشم! ، در نتیجه بهتره که اصلا زیاد باهاش صمیمی نشم!
همه اینها نتیجه گیری های غلطی اســت که در ذهن چنین افرادی وجود دارد.
داســتان زندگی چنین افرادی “داســـتان طرد” اســت. آنها علیرغم اینـکه به خاطر طرد شدن از سوی دوسـتان صمیمی و یا همسـرشان به شدت غمگین و دلسرد می شوند اما در عین حال، این خودشان هـستند که سناریوی چنین داســتان طرد شدنی را از قبل مینویسند و نقشهای این سناریو را ناخواســته به خوردِ طرف مقابلشـان می دهند. به این صورت که وقایع را به نحوی پیش می برند تا طرف مقابل را به شـدت کلافه و سردرگم کنند و او را وادار به طرد کردن خودشـان نمایند. در این صورت همیـشه یک توجیه برای خودشان دارند: اون خودش منو ول کرد و رفت؛ مثل همه آدمهای گذشته که باهام همین کار رو کردند! من که خودم راضی به چـنین کاری نبودم!!!
از آنجایی که بسیـار دیر اعتماد میکنند (و شاید هم حتی هرگز اعتماد نکنند!) خودافشایی بسیار پایینی دارند. چون در گذشته در بهترین شرایط روحی و روانی از دیگران زخم خورده اند بنابراین بسیار دیر اعتماد می کـنند. پیش فرض ذهـنی آنها این اســت که: “این آدم در هر صورت منو یه روز ول می کنه میره، بنابراین بهتـره زیاد باهاش صمیـمی نـشم و خودم رو پیشـش باز نکنـم تا مبادا روز جدایی، جوابی برای خودم نداشـته باشم”.
از نظر آنها نتیجه صمـیمی شدن بیش از حد با آدمهای صمـیمی، برابر اســـت با از دسـت دادن، فقدان، ترس، بی اعتمادی، درد و یأس. با وجود اینکه تمام تلاششان را برای صمیمی شدن انجام می دهـند اما ضمیر نا خودآگاهـشان طوری برنامه ریزی شده اســت که به هر بهانه ای از صمیمی شدن بیش از حد اجتناب می ورزند. آنها فکر می کنند که مسـتحق آن همه عشـق و محبت طرف مقابل نیسـتند. برنامه ریزی احسـاسی آنها نیز تا حد زیادی تأثـیر پذیرفتـه از همـین باور اســت.
یکی دیگر از دلایل بوجود آمدن چنین ترسـی در دوران بزرگسـالی مربوط می شود به محدودیت های دوران کودکی و نوجوانی. عموماً این دسته از افراد در دوران کودکی در ابراز برخی از احسـاسات توسـط والدین مورد شـماتت و انتقاد قرار گرفتـه اند. آنها اجازه نداشـته اند هر جایی گریه کنند، هر جایی خنده سر دهند، هر جایی بازیگوشـی کننـد و پیش هر کسـی هر حرفی بزنـند. بسـیاری از رفتارهایی که از آنها سر می زده توسـط والدین و اطرافیان سرکوب شده و ناپسـند شمرده می شـده اســت. از همین رو بعدها نسبت به ابراز هر گونه احسـاس عاطفی شدیدی دچار تردید و ترس و گاهی احساس گناه می شوند. چون نمی توانند پیش بینی کنند اگر احسـاسی را به طور کامل ابراز کنند چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد.
ارتباطات این افراد دارای مرز مشخص و خاصی بوده و عموماً تاریخ انقضای فوری دارد. یعنی علاوه بر اینکه از چارچوب خاصی برخوردار اســـت پس از گذشت مدت زمانی خاص با هر بهانه کوچـکی از هم می پاشد و یا اینکه وارد سراشـیبی جدایی می شـود و دائما سکته می زند.
هر رابطه برای اینکه سالم و دلپذیر باشد دو جزء اساسی لازم دارد:
1.اصالت: اصالت در رابطه یعنی این که در ارتباط بافرد مقابل نقـشبازی نکنیم و سـعی کنیـم خودمان باشـیم. دراین صورت احساس هایمان بارفتارمان هماهنگ اســت. اگراحساس خشم می کنیم آنرا اظهارکنیم. اگر در رابطه ای قرار داریم که دلمان برای خود واقعی مان تنگ می شود باید بدانیم که آن رابطه، به درد ما نمی خورد. هرگز فراموش نکنیم خشم ابراز نشـده، در بلند مدت تبـدیل به نفرت خواهد شد.
2. خودافشایی دوجانبه: این امر زمانی رخ می دهـد که هردوی ما به یک اندازه تجارب و احسـاساتمان را در میان بگذاریم. مثـلا هر دو در یـک سـطح در مورد گذشـته حرف بزنیـم. اگر طرف مقابل با شـما مرز می گذارد شما هم هـمین کار را بکـنید. بنابراین تجارب و احـساسات خود را با یک وزن و نوع و اندازه افشـا کنیـد. خودگـشایی یک جانـبه تعادل ارتباط را به هم می زند و احتمال آسـیب پذیری شـما را بالا می برد. ضمـن این که لازم اســت همیـشه بخشـی از رازهای شـخصی را فقط برای خود داشـته باشید این امر به فردیت شـما کمک می کند. میـزان صمـیمی بودن در یک رابطه را با توجه میزان خوافشـایی و بیان رازهای تان می توانید بسـنجید. اگر می خواهـید بدانــید با کدام یک از آدمـهای دور و برتان صمـیمی تر هسـتید باید ببیـنید با کدام یک از آنها رازهـای خصوـصی بیشـتری داریـد و از درد و دل کـردن با آنـها لذت می بـرید.